پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳
زلزله
سلام!
بدجوری افتادم تو یه حالی که نمی‌دونم چه‌جوری ازش فرار کنم. می‌گه انگار از روی تو قبلاً تریلی رد شده، می‌گم نه من مثل گوشت چرخ‌کرده می‌مونم؛ هرچی هم سعی کنی درستش کنی مثل اولش نمی‌شه. یه لبخند می‌زنه می‌گه منم دیگه قراضه شدم!
نمی‌دونم کاسه‌ی صبر هرکی چقدره. مال من که زیادی بود چند وقت پیش یه ذره لبریز شد و حالا تا چندین سال متوالی جا داره. البته باید برم سراغش یه کم دیگه خالیش کنم تا خیالم راحت باشه واسه چندوقت!
موقع اون زلزله‌هه که تو ماشین بودم، نفهمیدم. برعکس همیشه که فوری می‌فهمیدم. مردنم همینجوریه. اگر بخوای بمیری، با یه تیغ‌ماهی هم رفتنی هستی، اگرم نه، تو مرکز زلزله حتی تکوناشم نمی‌فهمی چه برسه به اینکه آسیبش بهت برسه!
هوای بهاری اینجوری که آدم را یاد پاییز می‌اندازد را بسیار دوست می‌دارم. پاییزم روحم برگ زرد می‌خواهد و بس!
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳
تب
سفر، سفر، سفر، می‌‌سازدم سفر. یک سفر شقایقی، بارانی، رنگین‌کمانی، یک سفر سرد و خوشحال کننده. سفر، سفر، سفر، یک سفر کم سوغات، پر انرژی، بی‌نظیر، پر از موسیقی. رفتم سفر و برگشتم. زیر سایه‌ی ابر می‌خواستم تا خود کوه رانندگی کنم، اما ترمزهای همیشه حاضر جلویم را گرفتند. از آن‌سو یک عالمه کاغذ روزانه‌‌ی نخوانده بود که منتظر یک خانوم خوشگله‌ی پرکار بودند تا بیاید از روی میز برشان دارد، تکلیفشان را مشخص کند. سفر را دوست دارم؛ حتی اگر سفر کاری باشد و کم باشد و پراسترس! سفر را همیشه دوست دارم.
یادم به کوه افتاد. توی طبیعت از همه بیشتر تعلق خاطرم به کوه است؛ دریا هم بعدش؛ زیباترین صحنه‌‌ی طبیعت اما دریاچه‌ای است وسط کوه! خیلی ذوق کردم وقتی دیدمش. خیلی!
روزهای هفته‌ی بعد از سفر پر از دویدن است. اما کتاب و پیاده‌روی و خلاص شدن از یک عینک همیشه مزاحم و دو عدد چلچراغ خوانده نشده و تعداد محدودی از عکس‌های عروسی چندین روز قبل و یک پیتزای خوشمزه و مقادیری بحث ملس آینده و یک شکلات بستنی را اگر به ‌خریدن یک خرس کوچولوی مهربان اضافه کنی می‌شود بسیار انرژی و شب‌زنده‌داری و یک فردای سخت شیرین.
مراسم فارغ‌التحصیلی یک کوچولوی آمادگی به نظر شما دیدن ندارد؛ آن هم وقتی ای ایران ای مرز پرگهر را می‌خوانند و یک دوست مسافرت که چندی دیگر می‌رود و سیل اشکش تو را هم بند نمی‌کند کنارت باشد و نی‌نی مهدکودکی ما هم دلش بخواهد کیک بخورد و "آلیس" ببیند!؟
سرما خوردگی را بچه که بودم زیاد دوست می‌داشتم. نه چون مدرسه نروم، چون تب حالم را رویایی می‌کرد. لبریز می‌شدم‌ از کابوس و رویا. کابوس‌های کودکی‌ام را اما می‌پرستیدم. می‌دانستم در غیر کابوس همه چیز واقعی است. اما در کابوس این اجازه را داشتم تا هرجا دلم خواست بروم و مطمئن باشم خطری تهدیدم نمی‌کند. مثلاً در کابوس چه می‌خواهد بشود؟ نهایتش مثل فیلم‌ها جیغ می‌کشی، بلند می‌شوی یک لیوان آب می‌خوری و عرقت را پاک می‌کنی و یک نفس راحت می‌کشی که خواب بود! همیشه در سخت‌ترین اتفاقات زندگی آرزو می‌کنی کابوس باشد. یک جیغ بزنی و تمام. مگر آدم دلش چیزهای بد را می‌خواهد؟ خوب پس کابوس بد که نیست هیچ، خوب هم هست. یک جور امتحان میان‌ترم است که آمادگی امتحان آخر را پیدا کنی. هم محکم‌ترت می‌کند، هم محکم‌تر!
خلاصه این‌ها را گفتم که بگویم سرما خوردم به شدت. از آن سرما خوردگی‌های بی‌کابوس و کم‌تب. چاره‌اش هم که 3 روز استراحت بود و چندتا قرص سرماخوردگی بزرگسالان! حیف این نیز گذشت.
و اما.... دورترین داداشی دنیا، تولدت مبارک. هرچه دور باشی هم دوستت دارم اساسی و می‌بینمت اساسی‌تر.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳
سلام!
هی تازه نیامده‌ی دوست داشتنی! با توام. دوستت دارم به اندازه‌ی همه‌ی دوست داشتنی‌هایی که ندیده‌ای. همین!

سراسر پر از دویدنم! زمانی که برای مستی به خودم اختصاص می‌دادم، حالا شده قاطی جریان روزمرگی و کار و انتشار و تنها مورد دوست‌داشتنی‌اش اضافه شدن هزارباره‌ی کتاب‌های از نمایشگاه خریداری شده است به مجموعه‌ی کتاب‌های در دست خواندن!
نمایشگاه امسال را بار اول خیلی دوست نداشتم.
بعد از یک شب نخوابیدن، دوندگی صبحگاهی فراوان، کلنجار با یک کمد قفل شکسته و گذشتن از یک عالمه کار عقب‌ افتاده، افتادیم توی نمایشگاهی که انگار نصف آدم‌هایش را خواب برده‌بود! ماشین تا روبروی غرفه‌ی 38 رفت و این یعنی یک شروع فوق‌العاده!
به قرار جایگاه که رسیدیم و دو شیطان را به کلاسشان راهنمایی کردیم، راه افتادیم تا مثلاً قرار بعدی، چرخی در غرفه‌ها بزنیم و بعد ناگهان یک مامان بی‌نظیر را که فکر می‌کردی استراحت مطلق است، غرق در خرید از غرفه‌ی مورد علاقه‌اش یافتیم!
در نمایشگاه کتاب سه نفر را در عرض 20 دقیقه ببینی که با یکی‌شان نه قرار قبلی داری و نه اصلاً می‌دانی آنجاست و این یعنی یک ادامه‌ی بی‌نظیر!
به ساعت قرار که رسیدیم، با یک کودک شیطان خواب‌آلود و یک دوست خسته، اما در هیجان خاطره‌ی اولین نمایشگاه سال گذشته، با همان مامان و همان دخترکِ ساکت و من، راه افتادیم برای درنوردیدن قله‌های دانش و فرهنگ!(اصطلاحش همینه دیگه؟)
از سیب‌زمینی‌های مریض و هات‌داگ دونفره و نقاشی روی یک صورت خواب‌آلو که به طرز عجیبی آرام بود که بگذریم، برای اولین بار نمایشگاه نیمه روزه مرا خسته کرد!
آنقدر کتاب‌های تکراری، با اسامی پر از سوءاستفاده بود که سرانجام از خستگی صندلی سبدی مامان را هم گم کردم و این یعنی یک پایان فاجعه! (سالن‌هایی که آن‌روز دیدم تقریباً خالی از جاذبه‌ی نمایشگاه‌گردی برایم بود. سال‌های قبل سعی می‌کردم لااقل روزی یک سر نمایشگاه بروم تا همه‌جایش را با دقت ببینم. تقریباً این اواخر احتیاجی به نقشه ندارم و از روی عادت آن را می‌گیرم.)
اما یک روز دیگر با وجود تمام مشکلات هم رسیدم نمایشگاه را تقریباً کامل ببینم، هم نمایشگاه مطبوعات را دقیق بررسی کنم. غرفه‌ی دنیای اقتصاد بهم کلاه‌های بامزه‌ای دادند. در چلچراغ همه‌ی مشکلات بشری را بر سر دیر رسیدن چلچراغ انداختم. برای شرق نوشتم امیدوارم سال آینده هم در نمایشگاه ملاقاتتان کنم. در گل‌آقا خیره ایستادم و جایی را نگاه کردم که هرسال می‌ایستاد و مطبوعات ورزشی را برخلاف گذشته از دور دیدی زدم.
از نمایشگاه یک کتاب به طور اتفاقی خریدم که اسمش هست "مجنونِ لیلی" از سیدابراهیم نبوی نمی‌دونم این همون نبوی است یا نه. یکی دو ساعته خوندمش. چیز خاصی نیست. یه سری نامه از یه مرد متأهل به یه دختر جوان که کارمندشه. این نامه‌ها کم‌کم از حالت اداری بودن خارج می‌شه و خلاصه ... بقیه‌اش را نمی‌گویم. اما یه چیزایی داشت که نمی‌دونم اداره‌ی سانسور از مواضعش کوتاه اومده یا این قسمتاش یواشکی چاپ شده! طرح کتاباش شبیه کتابای ابراهیم نبوی است ولی داستانش طنز نیست. اگر کسی اطلاع بیشتری داشت، لطفاً بگه.
.....

این روزها خیلی شلوغم. باقی را می‌گذارم برای بعد.
بای بای.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳
مرهم بدن یا نمک بودن مسأله اینست!
سلام!
سرمای وسط بهار دارد بدجوری می‌چسبد!
روزهای بی‌مناسبت به هم هدیه دادن خیلی زیباست. زیباتر از جشن تولدی از پیش تدارک دیده‌شده! اما اگر بی‌مناسبت یکی بیاید بگوید نمی‌خواهم از این پس اسمم را صدا بزنی، چه کار می‌کنی؟ یک enter می‌زنی، می‌پری سرخط ادامه می‌دهی یا هی سعی می‌کنی با shift و increase و decrease کاری کنی همین خط ادامه دهنده باشد؟
وبلاگ‌ها می‌توانند بمیرند! این را وقتی نوشتم که دوستی که خیلی دوستش می‌داشتم وبلاگش را بست و رفت. یادم هست نوشتم آدم‌ها اگر بخواهند می‌روند و می‌آیند؛ اما وبلاگ‌ها باید منتظر وارد کردن یک پسوورد بمانند تا برگردند.
عادت که کردیم به یک کیبورد و یک صفحه‌ی شیشه‌ای و چند حرف مثلاً دل، می‌رویم قاطی کسانی که بالقوه دوست‌اند و منتظر می‌مانیم بالفعل سلامی دهند. خستگی‌ها و دل‌گیری‌ها و قانون‌ها و سرما و گرما گذاشته می‌شود پشت همان صفحه شیشه‌ای مربع شکل که از تویش نورهایی می‌زند بیرون و آدم یاد تلویزیون‌های پر از کارتون‌های تمام‌نشدنی می‌افتد. شب به شب یک دکمه و یک پنجره و یک دنیا! اما چه می‌شود که این پنجره‌ها زودتر توانایی تغییر، فرار، گذاشتن و رفتن، دل بریدن و نماندن می‌دهند من نمی‌دانم.
نمی‌دانم من هم یک روز پنجره را برای همیشه می‌بندم یا نه، اما می‌دانم هرگز خداحافظی‌ام را با یک متن غمگین خیس پر از سؤال نمی‌گذارم بروم. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد همینجوری ولش کنم بروم بی‌خبر. پر از سؤال هست اما لااقل خیس و لرزان نیست که! من هم بین بد و بدتر فراموشی را انتخاب می‌کنم، بعد یک موقع که هیچ‌کس حواسش نیست بر‌می‌گردم و یواشکی نامم را به‌خاطر می‌آورم.
این‌ها را نوشتم که بگویم سبز آیدای عزیز! نه نامه می‌فرستم، نه پیغام، نه هیچ نشانی. شاید بی‌نشانی نشانی آن استقامت گم‌شده را برایت بازگرداند. یادت همیشه هست، جایت همیشه سبز. شاد باشی.

گل‌آقای دوست‌داشتنی نگذاشت برویم نمایشگاه باهاش خداحافظی کنیم. همینجوری مثل سهراب گذاشت و رفت! روحش شاد.