پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳
سلام!
هی تازه نیامده‌ی دوست داشتنی! با توام. دوستت دارم به اندازه‌ی همه‌ی دوست داشتنی‌هایی که ندیده‌ای. همین!

سراسر پر از دویدنم! زمانی که برای مستی به خودم اختصاص می‌دادم، حالا شده قاطی جریان روزمرگی و کار و انتشار و تنها مورد دوست‌داشتنی‌اش اضافه شدن هزارباره‌ی کتاب‌های از نمایشگاه خریداری شده است به مجموعه‌ی کتاب‌های در دست خواندن!
نمایشگاه امسال را بار اول خیلی دوست نداشتم.
بعد از یک شب نخوابیدن، دوندگی صبحگاهی فراوان، کلنجار با یک کمد قفل شکسته و گذشتن از یک عالمه کار عقب‌ افتاده، افتادیم توی نمایشگاهی که انگار نصف آدم‌هایش را خواب برده‌بود! ماشین تا روبروی غرفه‌ی 38 رفت و این یعنی یک شروع فوق‌العاده!
به قرار جایگاه که رسیدیم و دو شیطان را به کلاسشان راهنمایی کردیم، راه افتادیم تا مثلاً قرار بعدی، چرخی در غرفه‌ها بزنیم و بعد ناگهان یک مامان بی‌نظیر را که فکر می‌کردی استراحت مطلق است، غرق در خرید از غرفه‌ی مورد علاقه‌اش یافتیم!
در نمایشگاه کتاب سه نفر را در عرض 20 دقیقه ببینی که با یکی‌شان نه قرار قبلی داری و نه اصلاً می‌دانی آنجاست و این یعنی یک ادامه‌ی بی‌نظیر!
به ساعت قرار که رسیدیم، با یک کودک شیطان خواب‌آلود و یک دوست خسته، اما در هیجان خاطره‌ی اولین نمایشگاه سال گذشته، با همان مامان و همان دخترکِ ساکت و من، راه افتادیم برای درنوردیدن قله‌های دانش و فرهنگ!(اصطلاحش همینه دیگه؟)
از سیب‌زمینی‌های مریض و هات‌داگ دونفره و نقاشی روی یک صورت خواب‌آلو که به طرز عجیبی آرام بود که بگذریم، برای اولین بار نمایشگاه نیمه روزه مرا خسته کرد!
آنقدر کتاب‌های تکراری، با اسامی پر از سوءاستفاده بود که سرانجام از خستگی صندلی سبدی مامان را هم گم کردم و این یعنی یک پایان فاجعه! (سالن‌هایی که آن‌روز دیدم تقریباً خالی از جاذبه‌ی نمایشگاه‌گردی برایم بود. سال‌های قبل سعی می‌کردم لااقل روزی یک سر نمایشگاه بروم تا همه‌جایش را با دقت ببینم. تقریباً این اواخر احتیاجی به نقشه ندارم و از روی عادت آن را می‌گیرم.)
اما یک روز دیگر با وجود تمام مشکلات هم رسیدم نمایشگاه را تقریباً کامل ببینم، هم نمایشگاه مطبوعات را دقیق بررسی کنم. غرفه‌ی دنیای اقتصاد بهم کلاه‌های بامزه‌ای دادند. در چلچراغ همه‌ی مشکلات بشری را بر سر دیر رسیدن چلچراغ انداختم. برای شرق نوشتم امیدوارم سال آینده هم در نمایشگاه ملاقاتتان کنم. در گل‌آقا خیره ایستادم و جایی را نگاه کردم که هرسال می‌ایستاد و مطبوعات ورزشی را برخلاف گذشته از دور دیدی زدم.
از نمایشگاه یک کتاب به طور اتفاقی خریدم که اسمش هست "مجنونِ لیلی" از سیدابراهیم نبوی نمی‌دونم این همون نبوی است یا نه. یکی دو ساعته خوندمش. چیز خاصی نیست. یه سری نامه از یه مرد متأهل به یه دختر جوان که کارمندشه. این نامه‌ها کم‌کم از حالت اداری بودن خارج می‌شه و خلاصه ... بقیه‌اش را نمی‌گویم. اما یه چیزایی داشت که نمی‌دونم اداره‌ی سانسور از مواضعش کوتاه اومده یا این قسمتاش یواشکی چاپ شده! طرح کتاباش شبیه کتابای ابراهیم نبوی است ولی داستانش طنز نیست. اگر کسی اطلاع بیشتری داشت، لطفاً بگه.
.....

این روزها خیلی شلوغم. باقی را می‌گذارم برای بعد.
بای بای.