پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳
سلام
خسته ام. زیاد. ترجیح می دم به جای نوشتن بخوابم. این عمق فاجعه است.
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۳
قدیمی
سلام!
اول فکر کردم شماره را اشتباه گرفته‌است. یا شاید من اشتباه می‌دیدم شماره را. وقتی دوباره گرفت باورم شد خودشه. اول دبیرستان بودم. روز اول. ازم پرسید ریاضی هستی یا تجربی؟ گفتم مگه اول هم رشته داره؟ من اسمم را اول نوشته‌ام. من راست می‌گفتم کلاس اول که رشته نداشت! اما او خندید. حالا خیلی گذشته است. زنگ زده برای عروسی دعوتم کند. برام نوشت: "... چشم‌های تو، چشم‌های آرومت بیشتر از هرچیز دیگه‌ای آرومم می‌کنه. نگاه خونسردت از درد درونم کم می‌کنه..." حالا بهم زنگ زده برای عروسی دعوتم کرده. همون پروژه‌ای که ازش ناامید شده‌بودیم!! برنامه‌ام را چیدم که کی برم کی برگردم چی بخرم چی بپوشم موهامو چه جوری درست کنم؛ اما هنوز نمی‌دونم چی باید بهش بگم. وقتی اولین بار نگاهش کردم و اون نگاه عمیقشو دیدم که انگار باز داره یه چیزی رو قایم می‌کنه، چی باید بگم که یادش نره یه روزی روزگاری ... ولش کن. می‌دونم یادش نمی‌ره!
عروسی‌ات مبارک دوست قدیمی‌ام!
/شاد باشید/
تضاد
سلام!
هميشه شروع كردن و تمام كردن برایم خيلی مشكل بوده.
این روزها مثل همه‌ روزهای پیش از این، دوگانه و چندگانه‌ام بسیار! داشتم فکر می‌کردم چقدر از این شاخه به آن شاخه پریده‌ام. از تمام شاخه‌ها نوشتن را فراموش نکرده‌ام. بقیه یا رفته‌اند یا کم‌رنگ شده‌اند. راست می‌گویی همیشه متضاد بوده‌ام اما! این بار اولم نیست. بسیار عروسی‌ها که اشكم گرفته، بسیار غم‌ها که خنده‌ام گرفته‌است.
از این‌ها که بگذریم، عروسی یک دوست قدیمی دعوت شدم. بهترین فرصت است برای حرف زدن. می‌آیی که؟ برای تو می‌آیم بیشتر اگر بیایم خوبِ من!
کتاب "وانهاده"(سیمون دوبوار) را خواندم. از پایانش خوشم نیامد. قاطعیت را بیشتر از شک دوست دارم. داستان یک زن وانهاده که بعد از سال‌ها تصور عشق ناب متوجه خیانت شوهرش می‌شود. در تمام سال‌هایی که اندوخته‌ی او عشق و خاطره بوده، همسرش به او دروغ می‌گفته. باطل شدن رویایی که نمی‌خواهی باور کنی تمام شده. لحظه‌های ناامیدی و فکر کردن به امیدی که می‌دانی حتی از ناامیدی هم کمرنگ‌تر است. خواستن و نتوانستن. و سرانجام داستان آشنای دفتر خاطرات. همه چیز تکراری، نومید کننده و به طرز جالبی پرکشش و گیراست. گذشته از پایانی مبهم و تلخ، خواندنش بسیار ارزش دارد.
می‌دانم اگر روزی کار نکنم تبدیل به یک آدم منزوی، بداخلاق، بی‌انگیزه، ناامید، بااسترس و تندخو می‌شوم. این‌ها را براساس تجارب پیشین و چند روزی که کارم را به خانه آوردم می‌گویم. پس آرزو می‌کنم هرگز و تحت هیچ شرایطی بداخلاق نشوم!!
یک زمانی تسبیح خیلی دوست داشتم. هر تسبیح قشنگی می‌دیدم می‌خریدم و توی یه کیف خوشگل نگه می‌داشتم. دوروبری‌هایم هم می‌دانستند. تسبیح‌های قشنگی بهم می‌دادند. چند روز پیش رفتم سراغشون. رنگ‌وارنگ. یکی‌شان را که مثل شیشه‌ی آبی است را خیلی دوست دارم. یادم نیست از کجا خریده‌بودم، اما دلگرمی دوران خستگی ناپذیری‌ام را بهم داد. خودم را بیشتر شناختم. هرچند باید در حال زندگی کنم، اما هرگز نمی‌توانم از خاطره‌ها و یادگاری‌هایم دل بکنم. آینده و گذشته هدف و انگیزه روزهای امروزند. باید سراغ دفترهای خاطراتم بروم هرچه زودتر!!
/شاد باشید/