سلام!
اول فکر کردم شماره را اشتباه گرفتهاست. یا شاید من اشتباه میدیدم شماره را. وقتی دوباره گرفت باورم شد خودشه. اول دبیرستان بودم. روز اول. ازم پرسید ریاضی هستی یا تجربی؟ گفتم مگه اول هم رشته داره؟ من اسمم را اول نوشتهام. من راست میگفتم کلاس اول که رشته نداشت! اما او خندید. حالا خیلی گذشته است. زنگ زده برای عروسی دعوتم کند. برام نوشت: "... چشمهای تو، چشمهای آرومت بیشتر از هرچیز دیگهای آرومم میکنه. نگاه خونسردت از درد درونم کم میکنه..." حالا بهم زنگ زده برای عروسی دعوتم کرده. همون پروژهای که ازش ناامید شدهبودیم!! برنامهام را چیدم که کی برم کی برگردم چی بخرم چی بپوشم موهامو چه جوری درست کنم؛ اما هنوز نمیدونم چی باید بهش بگم. وقتی اولین بار نگاهش کردم و اون نگاه عمیقشو دیدم که انگار باز داره یه چیزی رو قایم میکنه، چی باید بگم که یادش نره یه روزی روزگاری ... ولش کن. میدونم یادش نمیره!
عروسیات مبارک دوست قدیمیام!
/شاد باشید/