پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳
عجله
سلام!
 با سرعت هرچه تمام‌تر بايد رفت تا به جايی که نزديک است رسيد و تمام شد. من اين عجله‌ها را خيلی نمی‌فهمم!
سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۳
عینك آفتابی
سلام!
بسيار مشكل است كه پر از حرف‌هاي گفته شده باشي. خيلي سخت است عادت كرده باشي به نوشتن اما نتواني بنويسي.
يادم هست. خوب يادم هست. همه چيز را ميان رنگارنگ‌هاي درون كمد نمي‌شود قايم كرد. نمي‌شود به صداي ماشين‌هاي ريموت‌دار گوش كرد و منتظر معجزه شد. انگشت را تا بند اول ببر داخل چشم و بعد زير لايه‌ی نگاهی نافذ پنهان شو و آدم‌هایی را دید بزن كه در حالت عادی زل می‌زنند به نگاهت و نمی‌گذارند بفهمی زیر هزار چهره‌شان چيست! عينك آفتابی را برای این دوست دارم كه می‌دانی رد نگاهت را كسی دنبال نخواهد كرد.
در فضای مجازی ذهنم جایی را گذاشته‌ام برای زمانی كه میان خودم و دیگران قرار گرفته‌ام. تنها زمانی‌ست كه كمی از من در آن جریان دارد. باور كردنش خیلی مشكل است، اما حل شده‌ام درون چیزی كه تنها چیزی بود كه باور داشتم حلم نمی‌كند. تابستان برایم شده گرما و نمایشگاه وسط مرداد و عجله برای رسیدن به سر ماه. این روزها دوباره عاشق شده‌ام. پیانو گوش می‌كنم، سه‌تار دست می‌گیرم، دفتر می‌نویسم، رانندگی می‌كنم، انقلاب می‌روم و از همه مهم‌تر داستان‌های ذهنم كم‌كم برمی‌گردند! دارم به درونم یاد می‌دهم خیلی خودش را برای بیرونم لوس نكند. دارم یادش می‌دهم برای هرلحظه‌اش جمله‌ای گویا آماده نكند، جمله‌ای روان بنویسد. باز دارد وسط تابستان سردم می‌شود، اين نشانه خوبی‌ست. نشانه كمرنگ شدن صداها و پررنگ شدن داستان‌ها. باید برای بهتر شدن مدادم را هم تیزتر كنم. من با مداد معنا پيدا می‌كنم. سونات مهتاب به اضافه ذوالفنون همراه با دختركان دوست‌داشتنی با تفكر مهربان مرگ كه يادش هم آرامم می‌كند در اوج هراس. همیشه نوعی هراس كنار دلهره را دوست داشتم. از آرامش بعدش بیشتر می‌ترسیدم تا خود ترسش.
الآن ياد آن سرباز آلماني و آن پسرك زخمی افتادم توی كتاب كودك، سرباز، دريا. همان چادر ارتشي كه پسرك در آن زنده ماند. انگار من هم همان‌ساله شدم و باید برای انجام كاری خیلی بیشتر از سنم تصمیم بگیرم. هوای دلشوره‌های تابستانی را كرده‌بودم كه مهیا شد و صبح‌های پرعطسه و شب‌های كوتاه و همیشه بیدار. برای من روز و شب مفهوم عوض كرده‌اند. عصر و صبح هم. غروب اما هنوز سرجايش است.
بهتر شدم. آرامشم را دوست دارم. به درونم سلام می‌كنم و از نو شهری برایش می‌سازم. شهر كودك، سرباز، دريا..... 
 
سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۳
بي خبري
سلام! از خبره خبري نشد. ديگه هيجان زده نيستم.....
خبر
سلام! خبر خوبي دارم ولي تا مطمئن نشم نمي نويسم. الآن يه كم اضطراب دارم. يه كم نگرانم. ولي اميدوارم به زودي خوشحالي ام خودش را نشان دهد.
خدايا شكرت. ممنونم. باي باي.