پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳
مرهم بدن یا نمک بودن مسأله اینست!
سلام!
سرمای وسط بهار دارد بدجوری می‌چسبد!
روزهای بی‌مناسبت به هم هدیه دادن خیلی زیباست. زیباتر از جشن تولدی از پیش تدارک دیده‌شده! اما اگر بی‌مناسبت یکی بیاید بگوید نمی‌خواهم از این پس اسمم را صدا بزنی، چه کار می‌کنی؟ یک enter می‌زنی، می‌پری سرخط ادامه می‌دهی یا هی سعی می‌کنی با shift و increase و decrease کاری کنی همین خط ادامه دهنده باشد؟
وبلاگ‌ها می‌توانند بمیرند! این را وقتی نوشتم که دوستی که خیلی دوستش می‌داشتم وبلاگش را بست و رفت. یادم هست نوشتم آدم‌ها اگر بخواهند می‌روند و می‌آیند؛ اما وبلاگ‌ها باید منتظر وارد کردن یک پسوورد بمانند تا برگردند.
عادت که کردیم به یک کیبورد و یک صفحه‌ی شیشه‌ای و چند حرف مثلاً دل، می‌رویم قاطی کسانی که بالقوه دوست‌اند و منتظر می‌مانیم بالفعل سلامی دهند. خستگی‌ها و دل‌گیری‌ها و قانون‌ها و سرما و گرما گذاشته می‌شود پشت همان صفحه شیشه‌ای مربع شکل که از تویش نورهایی می‌زند بیرون و آدم یاد تلویزیون‌های پر از کارتون‌های تمام‌نشدنی می‌افتد. شب به شب یک دکمه و یک پنجره و یک دنیا! اما چه می‌شود که این پنجره‌ها زودتر توانایی تغییر، فرار، گذاشتن و رفتن، دل بریدن و نماندن می‌دهند من نمی‌دانم.
نمی‌دانم من هم یک روز پنجره را برای همیشه می‌بندم یا نه، اما می‌دانم هرگز خداحافظی‌ام را با یک متن غمگین خیس پر از سؤال نمی‌گذارم بروم. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد همینجوری ولش کنم بروم بی‌خبر. پر از سؤال هست اما لااقل خیس و لرزان نیست که! من هم بین بد و بدتر فراموشی را انتخاب می‌کنم، بعد یک موقع که هیچ‌کس حواسش نیست بر‌می‌گردم و یواشکی نامم را به‌خاطر می‌آورم.
این‌ها را نوشتم که بگویم سبز آیدای عزیز! نه نامه می‌فرستم، نه پیغام، نه هیچ نشانی. شاید بی‌نشانی نشانی آن استقامت گم‌شده را برایت بازگرداند. یادت همیشه هست، جایت همیشه سبز. شاد باشی.

گل‌آقای دوست‌داشتنی نگذاشت برویم نمایشگاه باهاش خداحافظی کنیم. همینجوری مثل سهراب گذاشت و رفت! روحش شاد.