پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳
زلزله
سلام!
بدجوری افتادم تو یه حالی که نمی‌دونم چه‌جوری ازش فرار کنم. می‌گه انگار از روی تو قبلاً تریلی رد شده، می‌گم نه من مثل گوشت چرخ‌کرده می‌مونم؛ هرچی هم سعی کنی درستش کنی مثل اولش نمی‌شه. یه لبخند می‌زنه می‌گه منم دیگه قراضه شدم!
نمی‌دونم کاسه‌ی صبر هرکی چقدره. مال من که زیادی بود چند وقت پیش یه ذره لبریز شد و حالا تا چندین سال متوالی جا داره. البته باید برم سراغش یه کم دیگه خالیش کنم تا خیالم راحت باشه واسه چندوقت!
موقع اون زلزله‌هه که تو ماشین بودم، نفهمیدم. برعکس همیشه که فوری می‌فهمیدم. مردنم همینجوریه. اگر بخوای بمیری، با یه تیغ‌ماهی هم رفتنی هستی، اگرم نه، تو مرکز زلزله حتی تکوناشم نمی‌فهمی چه برسه به اینکه آسیبش بهت برسه!
هوای بهاری اینجوری که آدم را یاد پاییز می‌اندازد را بسیار دوست می‌دارم. پاییزم روحم برگ زرد می‌خواهد و بس!