پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴
به احترام اين مرد تمام قد بايستيد!
خستگي‌ات را سپاس مرد! يادت هست به تمناي باران دويديم به دنبال آفتاب؟ يادت هست به هلهله‌اي پاسخ دادي كه براي سكوت و فريادت برخاست؟
تو به من آموختي براي زنده بودن تنها نفس كشيدن كافي نيست. بايد به تقلا زيست و خوب زيست. تو خوب يادت هست اعتبار ­­­و انتظار را و من خوب يادم هست ابتكار و اختيار را!‌
آقاي سياه‌پوش تنها، همواره سپيدروي و سپيدخوي و سپيدموي! آنجا كه مي‌روي، از دانه‌هاي تسبيحت بپرس چند تسبيح نذر آرامشت كردم. از مُهرت ميزان مِهرم را بخواه كه تنها همدم هواي دوري‌ام خواهد بود.
آب‌هاي جهان به ياري‌ام مي‌آيند شنا بياموزم، آسمان‌هاي جهان به ياري‌ام مي‌آيند پرواز بياموزم، تو به ياري‌ام بيا ماندن بياموزم!
گسسته و درهم برايت از روزهاي هشت‌سالگي مي‌نويسم. من هشت ساله‌ام. به انتهاي جهان هم مرا ببرند بازخواهم گشت به سيطره‌ي بي‌محاباي هشت‌سالگي.
يادت هست وفاداري به تاريخ‌ها، هميشه برنده جام‌هاي خستگي‌ناپذير؟
مي‌دانم قرن‌ها هم بگذرد كتاب دردهاي نگفتني‌ات را تمام نخواهي كرد.
آن‌ها كه كوير نديده‌اند هرگز نخواهند دانست ايمان ناب رويش از كجا مي‌آيد. هرگز نخواهند دانست التيام دردهاي سوختگي نه پماد كه يك لحظه لبخند كمرنگ آفتاب است. آن‌ها به خواب هم نخواهند ديد لذتي را كه از داشته‌هاي سخت به دست آمده به دل جاري مي‌شود.
حالا كجا مي‌روي بي‌بند كفش تازگي؟ بيا عهد ببينديم تو هم من را از ياد نبري!
من از دلتنگي مي‌گويم و سال‌هاي تپش؛ از اقتدار رود همراه آبشار؛ از التهاب تماشاي موج؛ از تبسم نقش‌بسته روي صورتي كه مرا با خودم آشتي داد. من از بهار مي‌گويم و خروش و شعار، از دشت‌هاي بالقوه رويش، از دست‌هاي محكم بالفعل‌كننده! يادت هست كه چه مي‌گويم؟؟
ما سه نفر بوديم، من و تو و يك ملت آرام كه مي‌دانستند و نمي‌دانستند آرامش اصل اول پايداري است. كه مي‌ديدند و نمي‌ديدند ذره ذره فرياد تبديل شده به سكوت را. ما سه نفر بوديم؛ من و تو و يك ملت آرام كه هرگز فراموش نمي‌كنند مردي را كه ايستاد و حرف زد و خسته نشد، آمد و نشست و سكوت كرد و خسته شد.
من قول مي‌دهم فراموش نكنيم عشق جاري در لحظه‌لحظه‌هاي هشت‌سالگي‌مان را.
راستي در رأي‌هاي باطله يكي دلگيركننده‌ترين بود: خاتمي دوستت داريم!