پیانوی پاییزی و پندارهای خط خطی
چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳
ساز
سلام! اينجا تهران است، صداي پندار!
از كودكي پيانو را عاشقانه دوست داشتم. ارگ مي‌زدم و تا جايي پيانويي مي‌ديدم انتظار طولاني‌ام را تقديمش مي‌كردم. فلوت كه مي‌زدم انگار بغضم را فوت مي‌كردم درون دهني‌اش و با انگشتانم ناله‌هايم را رقص مي‌دادم. فلوت را از آن جهت دوست مي‌داشتم كه نزديكم بود. خيلي نزديك. مثل شامپين كه شب‌ها بغلش مي‌كردم و بعد جايش را به عمو جغد شاخدار داد. حالا سه‌تار همان حس را برايم دارد. وقتي تارها را مي‌گيرم انگار روي دانه‌دانه غصه‌هايم دست مي‌گذارم و مضراب مي‌زنم تا صداي ناله‌اش دربيايد و سره شود روي هوا و تمام شود. سازم يك منبت كوچك روي دسته‌اش دارد. نگاهش كه مي‌كنم ياد درهاي روستاي كندلوس مي‌افتم و پنجره‌هاي ماسوله. داخل كلاسم يك پيانوست كه دستم را روي آن مي‌گذارم و سه‌تار تمرين مي‌كنم. وقتي كنار ابهت قهوه‌اي رنگ يك پيانوي تنها درون اتاق مي‌نشينم، صداي سازم را با همراهي ذهني پيانو تنظيم مي‌كنم.
از لحظه‌هاي زندگي‌ام هم گاهي همين جوري لذت مي‌برم. يك لحظه را با تفكر حضور لحظه‌اي ديگر تمام مي‌كنم. اما خوب لحظه‌هايي هست كه هرگز نمي‌آيند و مثل يك آرزو مي‌مانند. مثل ويولون كه ديرتر از آن كه بايد سراغش رفتم و نمي‌دانستم اين‌جا ماهي‌ها هميشه تازه نيستند. از اين لحظه‌ها هم كم نيست. از همين لحظه‌هايي كه هر لحظه‌ام را دوست دارم شبيه‌اش كنم اما نمي‌شود و نخواهد شد. چون آن‌قدر دير شده‌است كه ماهي‌هايش تازه نباشند.

دنبال يك راهم براي فرار كردن از فرارهاي مغزم. راهي ساده و بي‌دردسر. از ساعت نوشتنم نگذشته است ولي من نمي‌توانم بنويسم.
دنبال نوشتني هستم كه دست‌هايم برايش كم بياورند و يك نفر از كمي دور فرياد بزند بس است بگذار بفهمند! ياد آن خيابان بلند بي‌معرفت به‌خير كه حالا همه تلافي‌هاي دنيا را بر سرم مي‌آورد. ياد آن حياط ناشناس يك مدرسه قديمي، ياد آن كاپشن سبز هميشه بسته، ياد يك جفت چشم شيطان غمگين، ياد آن پنجره و پرواز و بيمارستان و تحمل و كودك و اضطراب و ترس و دلهره و ساعت و سينما، ياد هزار لحظه بي‌بازگشت افتاده‌ام كه هميشه مي‌ترسم به آن‌ها فكر كنم. عادتم به نوشتن دارد تبديل به دم‌دمي‌مزاجي مي‌شود. زماني نمي‌ماند براي ساعتي تآمل. زماني نمي‌ماند براي تنگ كردن چشم‌ها و دنبال كلمه گشتن. اصلاً زماني نمي‌ماند براي نوشتن. بايد فكري كنم.

خوشحال كننده‌ترين خبري كه بعد از بازگشت يك هفته‌ايم به اينترنت مي‌توانستم ببينم بازگشت بارانه بود. خيسم كرد اساسي. خواهرم، هرچند خسته‌اي،‌ هرچند مي‌خواهي يكي بود يكي نبود راه بيندازي براي پست‌هايت و هرچند ... هرچه هست خوش آمدي.
با توام
اي لنگر تسكين
اي تكان‌هاي دل!
اي آرامش ساحل!
با توام
اي نور!
اي منشور!
اي تمام طيف‌هاي آفتابي!
اي كبود ارغواني!
اي بنفشابي!
با توام اي دلشوره شيرين!
با توام
اي شادي غمگين!
با توام
اي غم!
غم مبهم!
اي نمي‌دانم!
هرچه هستي باش!
اما كاش...
نه، جز اينم آرزويي نيست:
هرچه هستي باش،
اما باش!